اول قرار شد من اصلاً نباشم ولی نشد .
بعد قرار شد من یه کمی نباشم ، باز هم نشد .
می خواستم این وبلاگ رو برای همیشه به خاک بسپارم ،
می خواستم همه شما رو به خدا بسپارم .
خدا نگذرد از کسی که باز هم نگذاشت من برویم دنبال زندگیم ، کسی که من را اینجا اسیر کرد .
اگر این دفعه هم مجبورین ریخت من و نوشته های من رو تحمل کنید دیگر چاره ای نیست .
راستش این چند روزه یک خبر هایی بود که خیلی بهتر بود من هیچ حرفی نزنم .
همین جوری هم من به خیلی از مسائل متهم هستم .
خدا نگذرد از کسی که به من انگ می زند ، من چرا نباید حق داشته باشم حرف بزنم ؟
حالا عوض این چند روز سرشار از سکوت یه یادداشت رمانتیک - نوستالژیک نوشته ام پر از اشک و آه . التماس می کنم آن را بخوانید ،به دیگران هم بگویید تا آنها هم بخوانند ، خدا عوضتان بدهد ، اینجوری شاید بالاخره به دست بعضی ها رسید و خواندند ، شاید آن وقت تعداد ویزیتور های من هم بیشتر شد .
من خیلی دلم می خواست که شما از دست من راحت شوید ، اما نشد ، اما نمی شود .